فاطمه کوچولوفاطمه کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

فاطمه کوچولو

چشم چشم دو ابرو

چشم چشم دو ابرو       *        دماغ و دهن یه گردو گوش گوش دو تا گوش      *       موهاش نشه فراموش دست دست دوتا پا        *        انگشت ها ، جورابها ببین چقدر قشنگه       *        حیف که بدون رنگه ببین چقدر قشنگه      *        حیف که بدون رنگه   ...
14 مهر 1392

جشن تولد یکسالگی فاطمه کوچولو

چند قدمی مانده به ميلاد ؛ به روزی خاطره انگيز و اميد به بزرگی خدا که چنين روزی را مقرر فرمود........... فاطمه جون : ضربان قلبم را با طنين نفست تنظیم کردم پس هميشه آرام و جاری باش. عزیزم تو بهترین اتفاق زندگی ما بودی و الان یکسال از آنروز می گذرد لحظه ها می گذرد و تو زندگی را تجربه میکنی. ما نيز روزی همین نقش را برای پدر و مادرمان بازی می کردیم و اکنون گردونه روزگار این نقش را به تو سپرد راستی چه زود می گذرد اصلا باورمان نمی شود که اکنون خودما در جایگاه پدر و مادر یک خانواده نقش آفرینی می کنیم. خداوندا از این هدیه گرانقدری که به ما دادی ممنونیم .فاطمه جون عزیزم تولد يک سالگی ات مبارک انشاالله که سالیان سال زنده باشی و جشن تولد 1...
13 مهر 1392

شیطون بلا

سلام ؛ فاطمه کوچولو این روزها خیلی شیطون بلا شده ؛ شعرهایی که براش می خونیم مثلا مثل اتل متل توتوله یا چشم چشم دوابرو  یا بازی کلاغ پر را براش میخونیم و انجام می دیم با زبان خودش اصرار به خواندن دوباره اونارو داره و با حرکاتش و با زبان مخصوص نی نی ها می خواد به ما بفهمونه که دوباره اونو براش بخونیم خیلی حرکاتش شیرینه و واقعا دوستش داریم ...
10 مهر 1392

کیف جدید مهدکودک فاطمه کوچولو

  سلام دختر نازم یه چند روز بود تو این فکر بودم برات یه کیف جدید مهد بخرم ،آخه کیف قبلیت خیلی داغون شده بود و من خیلی از این موضوع ناراحت بودم . دنبال یه فرصت بودم تا با هم بریم و یه کیف خوشگل برات بخریم، دیروز همون روز بود. با اینکه خیلی مشکل بود ولی با همه سختی بعد از اینکه از مهد تحویلت گرفتم با هم رفتیم محل کار بابایی و بعدش هم پیش به سوی بازار . چند تا مغازه رو گشتیم ولی کیفی که لایق شما باشه پیدا نکردیم تا اینکه بالاخره من و بابایی روی یک کیف توافق کردیم به این ترتیب بود که آقا جغده صولتی پاشو تو زندگی شما باز کرد . البته شما علاوه بر کیف صاحب یه کتاب شعر و یه بلز کوچولو هم شدی که البته بیشتر دسته هاشو تو دستت می گرفتی...
7 مهر 1392

فاطمه کوچولو و خاله زهره

سلام این هفته خاله زهره که دوست جون جونی بنده باشه از فریدونکنار اومد خونه ما .خاله زهره صبح خیلی زود رسید که مصادف شد با بیدار شدن خانوم خانومای مامان . نمی دونید دخملی چیکار کرد از خجالتش به من چسبیده بود و تا به خاله زهره نگاه می کرد می زد زیر گریه . خلاصه  دخملی رو بردم مهد کودک و خودم هم رفتم سرکار، بعد از ظهر که برگشتیم خونه پیش خاله زهره ،ناز ناز مامان از این رو به اون رو شده بود. چنان خودشو برا خاله جونش لوس می کرد که که ای کاش بودین و می دیدینش.من که خیلی خندم گرفت نه به اون گریه صبح نه به این قر و اطوار بعد از ظهر . دخملی منه دیگه چیکارش میتونم بکنم جز این که قربونش برم. ...
3 مهر 1392
1