سلام این هفته خاله زهره که دوست جون جونی بنده باشه از فریدونکنار اومد خونه ما .خاله زهره صبح خیلی زود رسید که مصادف شد با بیدار شدن خانوم خانومای مامان . نمی دونید دخملی چیکار کرد از خجالتش به من چسبیده بود و تا به خاله زهره نگاه می کرد می زد زیر گریه . خلاصه دخملی رو بردم مهد کودک و خودم هم رفتم سرکار، بعد از ظهر که برگشتیم خونه پیش خاله زهره ،ناز ناز مامان از این رو به اون رو شده بود. چنان خودشو برا خاله جونش لوس می کرد که که ای کاش بودین و می دیدینش.من که خیلی خندم گرفت نه به اون گریه صبح نه به این قر و اطوار بعد از ظهر . دخملی منه دیگه چیکارش میتونم بکنم جز این که قربونش برم. ...